در زیر شاعر به شیوه ای زیبا به وصف کبیرکوه (کئ وئر) وتنگ چووبین و دره شهر پرداخته است که در آن تاریخ موقعیت آن ها برای اتابکان با اهمیت بوده است :
بنام خداوند بهرام وهور خداوند فر و خداوند زور
زصنعش جهان و مه کهکهشان چه زیبا به هم داده پیوندشان
یکی کوه بینی همانا بلند که بالای او برتر از چون وچند
مر این کوه کبیر است همانا بدان بدان کت[1] زدانش نیاید زیان
کبیر کوه باشد به واقع کبیر ز زاگرس بود یکه وبی نظیر
کهی بس بلند و سراشیب تند حرکت به سختی و بسیار کند
درازا بدارد زاندازه بیش و از ارتفاعش شود ، دل پریش
رونده به بالا چنان در ستوه چو تنها رود یا که خیل و گروه
نشیبش چه سخت است همانا بدان بلغزی تو تقدیم نمایی روان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه زبالای او چشم گردد ستوه
شکارش فراوان و مار هم که مور در آن کوه بود دیدنی جور جور
چو آن کوه بینی بلرزد دلت بگردد سست پیکر و هم تنت
زهر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او بر یکی است
همه کوه ، نخجیر و آهو بدشت چو این کوه بینی نباید گذشت
بز و میش وحشی فراوان به کوه چنان می چرند خود گروه ها گروه
همانا سر کوه سوده به ابر به بالا رود خسته گردد هژبر
نه گرماش ،گرم و نه سرماش، سرد فراری در آنجانباشد به درد
شکار هم که آهو و کبک دری بیابی چو بر نوک کوه بگذری
زگرگ و گراز هم که شیر و پلنگ در آن کوه بینی همی بی درنگ
تو خرس ،هم که کفتار همانا شغال ببینی در آن کوه چه راحت به حال
رسیدند به پای کبیر کوه، چون سپاه و قشون گشته بودند زبون
وشاه کبیر دید کوه کبیر بگفتا چنین کوه ندارم به ویر
عباس کبیرچونکه آنگونه دید گذر کردنش هیچ گونه ندید
اگر چند، در رزم پیروز گر بدی، به که از رستم نامور
ولیکن زکوه خسته و پر زبیم چو آن کوه ، بد بس بلند و عظیم
عظمت کوه هم همی همچنان و صعب العبور بودنش بی گمان
بشد مانع پیشرفت قشون قشون هم زگرما بگشته زبون
بگفتا نباید گذشتن زکوه امیر سخن سنج و دانش پژوه
عبور سخت باشد زکوه کبیر شیارهای سخت و بسی بد مسیر
بگردید مایوس کبیر از کبیر زکوه گشت مایوس یل شیر گیر
مغاره فراوان و پرتگاه زیاد رونده در این کوه دهد سر به باد
و شاه گفت گذر کردنش نیست سود که باید به فکر ره و چاره بود
و شاه هم زتعقیب بداد انصراف به باد رفته بود آن همه هاف و لاف
فرازش چو قدرش بلند است همان بود پر ز جنگل و آب روان
خوش آب و هوا چشمه سار زیاد درآن کوه غم و غصه رفته زیاد
همه آبهاش روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار
درازا فراوان و پهنا بسی بود گر به پیمایدش هر کسی
کبیر کوه دارد مغارهای سخت که پوشیده است کوه زشاخ درخت
کبیر کوه بود مرتفع و بلند کسی هیچ در آنجا نبیند گزند
و دیوار دارد بلند چونکه کوه لرستان نموده است بر دو گروه
به قسمت همی دو نموده است کوه یکی پیشکوه ،دیگری پشتکوه
درختان انبوه و هم چشمه سار و خود جای خوبیست برای فرار
که آبش گوارا و شیرین بود و سیراب شود تشنه کام چون خورد
گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد زبودش روان
و هم دارد او میوه ها از قدیم چنین ساخته او را خدای کریم
مکانست و مامن ورا یاغیان و یاغی در آنجا بگیرد توان
فراری و مغضوب در انجا مکان همه چون بدانند نباشد نهان
و شاهوردی همراه گنجعلی خان درون یکی غار گرفته مکان
چو از یک مغاره گرفته پناه و آسوده گردید از ظلم شاه
امید است بدانید منظور من چرا از کبیر کوه گفتم سخن
چرا من نمودم توصیف آن چه قصدی بدارم من اندر نهان
گشایم نهان می شوید شاد کام اگر بشنوید گفته هایم تمام
دو بار شد مانع که عباس شاه شود حمله ور با قشون وسپاه
به شاهوردی آن میر والا مقام بر یورشی تا که افتد به دام
بگیرد ببرد سرش شهریار ببرد سر میر والا تبار
کبیر کوه به واقع کبیر است نام در انجا همی دشمن افتد به دام
تفنگچی اگر چند در آن مکان بگیرند، ره بر سپاهی گران
یقین دان شکست آورند بر سپاه چو هست بد گذرگاه و باریک راه
درخت بلوط کهنسال چنان بلند و تنومند گرفته مکان
درختش فراوان وبر شاخ ، باز شکارش فراوان و یوز و گراز
چو بر تنگ بهرام نمایی گذر که یک قسمت از کوه گرفته به بر
تو بر تنگ بهرام چوبینه چون نمایی گذر خود همانا کنون
بدانی تو خود هوش ایرانیان نبودند به فکر ، خام در هیچ زمان
چو از تنگ بهرام نمای عبور تو تدبیر او را ستایی زدور
زراههای باریک و صعب العبور گذر چون نمایی نه بر پشت بور
ادامه دهی خود راه همچنان رسی چون به تختی که سنگ است آن
همان تخت بهرام چوبینه است زتاریخ و آثار دیرینه است
چو از تخت بهرام نمایی نگاه تو بر صدق گفتار گردی گواه
به دانایی و عقل و درکی چنان نداشته جهان هیچ درآن زمان
یلی پر ز تدبیر و دیندار بود به روحش فرستم سلام و درود
به پای کبیر کوه یکی شهر بود زبان بر سخن باید آنجا گشود
دره شهر ورا نام اکنون بود زخوبی آن هر چه گویم سزد
همی سیمیره مرکزش دره شهر ز میرها فراوان گرفته به بر
زمین هست آبی به آب روان درختان سرسبز همیشه در آن
درختان به سبزی چو سرو روان ببینی در انجا همی بی گمان
نسیمی زصبح هم، ز فصل بهار شقایق و سوسن یمین ویسار
جهان چون بهشتی همه سبزه زار در و دشت و کوه و زمین پر نگار
فراموش نمایی زمان و مکان چو آنجا روی تو همانا بدان
شوی غرق در فکر این سرزمین که دارد طبیعت و هامون چنین
و رودخانه ی سیمره در کنار بود دیدنی خود به فصل بهار
شگفتی و انعام در هر مکان توخرسند بینی همه مردمان
خداوند چنان ساخته است این مکان نبینی به سانش تو اندر جهان
بساخته همین جا چو یک نو عروس ستاده به پا با رخی آبنوس
شنیدی زمن تو ،ولیکن چه سود نرفتی به بهرام فرستی درود
خرامان خرام تا ببینی همان اراده نما و به راه شو روان
بسنج گفته هایم تو با فکر خویش به سنجه نباشی چنان دل پریش
قبول خود کنی گفته هایم تمام چو بر عقل و هوشت نباشی تو خام
زکوه و زشهری که پایین آن زدوران قبل او گزیده مکان
رضا تو بس است کم نما گفتگو چو گویی فراوان شود نا نکو